درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

تولد مامان

عشقم سلام یکشنبه 18 خرداد تولدم بود و به همین مناسبت دوتا کیک پختم اولیش رو بردیم خونه مامانی خوردیم و آخر شب هم رفتیم خونه باباحاجی دومیش رو خوردیم.کادو هم گرفتیم دستشون درد نکنه.   خنده هات و شیطنتات قشنگترین هدیه است.همیشه شاد و سالم باشی نفسم.                                        ...
19 خرداد 1393

همدان خرداد 93

کوچولوی نازم سلام تعطیلات خرداد به همراه خانواده بابا (باباحاجی،مامانجون،عموحسین،عمه سمیه و شوهرش)رفتیم همدان،خونه دوست باباحاجی.دوشنبه 12 خرداد بعدازظهر ساعت 16 حرکت کردیم نزدیک ایوانکی ماشین بابا جوش آورد و توقف کردیم بعد از تعمیر هنگام حرکت کردن باران شروع به باریدن کرد به همراه طوفان شدید خاک،هوا قرمز و تاریک شده بود هیچ جا دیده نمیشد همه ماشین ها توقف کرده بودند واقعا اوضاع وحشتناکی بود،بعد از نیم ساعت تونستیم حرکت کنیم.ساعت تقریبا 23:30 رسیدیم همدان.از اونجایی که شما تو ماشین خسته و کلافه  شده بودی،داخل خونه ذوق کردی و شروع کردی بازی.از همون لحظه ورود اصلا غریبی نکردی به آقایون میگفتی عمو عمو،و به خانمها اُ اِ (به معنی زهره)هر ...
18 خرداد 1393

23 ماهگی

دلبرکم سلام 14 خرداد 23 ماهه شدی ،رفته بودیم مسافرت اینترنت اونجا هم قطع بود نتونستم تبریک بگم.حالا با کمی تاخیر 23 ماهگیت مبارک.   این هم یه ساعت خوشگل برای اتاقت،به مناسبت 23 ماهگیت                   ...
18 خرداد 1393

آشپز کوچولو

سلام گل قشنگم اخیرا هر وقت آشپزی میکنم این مبل کوچولوت رو میاری جلو گاز میذلری فضولی میکنی. یا به شعله ها دست میزنی یا میخواهی هم بزنی،دختر مامان برای غذا پختن عجله داره.   اینجا هم داری با آشپزخونه خودت غذا برامون میپزی.   هر وقت هم خیلی اذیت کنی چندتا بادام و یک گوشتکوب بهت میدم سرگرم میشی.   یک شب داشتی با عمو حمیدرضا بازی میکردی رفتی فرار کنی با سرعت دویدی پات گیر کرد به سیم جاروبرقی و افتادی دستت هم به سیم کشیده شد آسیب دید بمیرم برات دستت این شکلی شده نفسم. ...
4 خرداد 1393

درسا در 5 روز گذشته بدون می می

فرشته نازم سلام بعد از ظهر سه شنبه ساعت 6 آخرین وعده ای بود که شما شیر خوردی و امروز یکشنبه پنجمین روزیست که شما شیر نخوردی.شبها برخلاف عادتی که داشتی بدون شیر می خوابی.شب اول زیاد اذیت نکردی ولی شب دوم خیلی ناراحتی کردی و نمیتونستی بخوابی ،مامانی هم برای کمک پیشمون موند.سه شب دیگه  یکبار میگفتی مَ مَ میگفتم نمیشه.دیگه تکرار نمیکردی پتوتو میگرفتی دستت میکشیدی رو سرت از اتاق خودت به اتاق ما و از اتاق ما به هال.مامان فدات شه سرگردون بودی و دنبال گمشده میگشتی دلم برات کباب شد هر چی تو گریه کردی منم اشک ریختم دوست داشتم دوباره بهت شیر بدم از این حالت درت بیارم ، ولی چند نفر بهم گفتن وقتی تصمیم گرفتی ندی دیگه نده.یه جورایی مردد شدم وقتی و...
4 خرداد 1393

اولین شب بدون می می

سلام دردونه مامان از اونجایی که تصمیم گرفته بودم از سه شنبه شب 30 اردیبهشت بهت شیر ندم تصمیمم رو عملی کردم و شما بدون خوردن شیر خوابیدی. ساعت 23 از خونه مامان جون اومدیم خونه،رفتی پتوتو برداشتی گفتی می می ،باهات صحبت کردم که می می مریضه نمیتونی بخوری بزرگ شدی و این حرفا.بعد رفتی پایین خونه عمه سمیه یک ساعتی اونجا بودی تقریبا ساعت 1 اومدی بالا دوباره می می میخواستی بردمت تو آشپزخونه همراه با آب بازی غذا بهت دادم.بعد رفتیم باهم بازی کردیم ساعت تقریبا 2 بود که صدای شما یه مقدار بلند شد بابا رو از خواب بیدار کردی،بابا اومد برقارو خاموش کرد گفت اگه روشن باشه نمی خوابه .رفتی سرجات خوابیدی لالایی گفتم همدیگرو بغل کردیم ولی اصلا حرفی از می ...
31 ارديبهشت 1393

شروع از شیر گرفتن درسا جون

دختر ناز مامان سلام دیگه بزرگ شدی و خانم،شدی یه دختر 22 ماهه،باورم نمیشه چقدر زود گذشت،از روزی که شروع کردم بهت شیر دادن شاید خیلی به لحظه از شیر گرفتن فکر نمیکردم.میگفتم حالا تا اون موقع وقت زیاده،ولی الان میبینم اصلا وقت نیست و زودتر باید این مرحله رو تمومش کنیم ولی آخه چه جوری؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه از سخت هم سخت تره حتی فکر به این قضیه!! پر از استرس و دلشوره ام نمیدونم چه جوری باید بگذره این روزای بی می می؟؟خدا کنه خیلی سخت نباشه  برای شما دختر کوچولوم . تقریبا اکثر هم سن های شما شیر نمیخورن و هر کس منو میبینه میپرسه هنوز داری بهش شیر میدی؟!!! زودتر ازش بگیر چون هوا گرم بشه بچه خیلی اذیت میشه " منم سعی کردم عزم...
30 ارديبهشت 1393