درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

ادامه پست قبل

نازنین مامان دیشب یه سبد سبزی رو گرفتی دستت همشو ریختی بیرون بعد هم شروع کردی به خوردن سبزی   مامان فدات   میمیرم برای خنده هات               اینم بازی شما با جارو برقی دستت رو میگرفتی جلوش و کلی ذوق میکردی البته بگم که جارو برقی روشن بود.   بعد هم بردی سمت دهنت،البته زود ازت گرفتم چون سرش کثیفه و پر از میکروب.   درسا جونم خیلی بلایی.                 نمیدونم چرا امروز وقتی چار دست و پا میرفتی سرت رو مینداختی پایین و تند تند حرکت میکردی خیلی جالب...
29 اسفند 1391

امون از دست درسا جونم

سلام دختر ناز مامان تو این ماه حسابی شیطون و بازیگوش شدی خیلی هم کنجکاوی،هر جایی سرک میکشی و هر کی هر کاری انجام میده شما هم باید دست بزنی و هم بریزی.منم همش باید دنبالت باشم تا شیطونیت کار نده دستمون.                  کمک به مامانی مریم  در درست کردن کوکو       فدات شم میخوای همکاری کنی.نفسسسسسسسسسسسسسسسم               من تو آشپزخونه در حال آشپزی بودم که دیدم شما خانم رفتی پشت میز صندلی ها گیر افتادی،کلی تلاش کردی تا بتونی بیای بیرون.     ...
26 اسفند 1391

عروسی به یاد ماندنی

سلام گلم دیشب عروسی پسر عموم بود. ساعت 6 شروع کردیم حاضر شدن و تا ساعت 7:30 حرکت کردیم خاله زهره و زهرا هم همراه ما بودند.این پنجمین عروسیه که شما میری.عروسی هتل دربند تو شهمیرزاد بود.هوا فوق العاده سرد شده بود و برف و بارون هم میومد همراه طوفان بالاخره که هوای خیلی بدی بود.تو جاده نمیشد تند رفت یواش یواش رفتیم،کلی دلشوره داشتم یه وقت شما سرما نخوری و مریض نشی.بعد از 40 دقیقه رسیدیم.موقع پیاده شدن هم اوضاعی بود تو اون برف همراه طوفان که باعث شده بود زمین لیز لیزی شه.با سختی رسیدیم داخل هتل.خدارو شکر هوای داخل خوب بود. داخل سالن وقتی اون صداها رو و آدمها رو دیدی تعجب کرده بودی و مات زده بودی .فقط اینور اونور رو نگاه میکردی،بغل هیچکس نم...
17 اسفند 1391
1