درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

اولین کوهنوردی

دردونه مامان سلام قبل از حاملگیم تقریبا اکثر جمعه ها رو با گروه میرفتم کوهنوردی ،خیلی دوست داشتم و حسابی لذت میبردم هم به خاطر ورزشش هم به خاطر گروه خوبمون.ولی تقریبا 2 سال و نیم نتونستم برم.هر هفته با بابا صحبت میکردیم که حتما بریم ولی نمیشد.تا اینکه متوجه شدیم برنامه شبانه دارند و شب ساعت 9 میروند تصمیم گرفتیم ما هم بریم چون روزهای جمعه برنامه 5:30 صبحه شما خوابی ، نمیشه ولی این برنامه وسط هفته است و ساعتش هم خوب. ساعت 9 شب رفتیم کوه چغندرون،البته اونجا جاده سلامت زدند ،فقط پیاده روی بودبرای شروع و تست شما (که چقدر اذیت میکنی؟)جای خوبی بود.با گروه سلام علیک کردیم و راه افتادیم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم برگشتی پشت سرت رو نگاه کنی افتاد...
9 ارديبهشت 1393

تهران 2 اردیبهشت93

سلام قند عسلم روز سه شنبه همراه شما و بابا رفتیم تهران دیدن پسر عموم  و خانمش و پسر گلش که از مکه اومده بودند. از اونجایی که وعده های شیر دادنت رو کم کرده بودم  تا شمارو از شیر بگیرم تو ماشین خیلی اذیت میکردی یه سره میگفتی مَ مَ .صحبت و کتاب خوندن و بازی هم فایده نداشت.منم مجبور میشدم بهت شیر بدم یه مقدار برنامه از شیر گرفتن رو بهم ریختی.قصد خرید دوچرخه برای شما داشتیم که گفتیم حالا که میریم تهران اونجا بخریم ،دوچرخه هم خریدیم.بعد از خریدن دوچرخه کلی تو خیابون قدم زدی البته با سرعت زیاد،حسابی خسته شدم از بس دنبالت دویدم.بعد از شام که مهمون پسر عمو بودیم ساعت 11 حرکت کردیم،ساعت1:30 رسیدیم شهر خودمون.شما هم تو ماشین خوابی...
5 ارديبهشت 1393

کره خوردن درسا

سلام عشق مامان هر وقت در یخچال یا فریزر باز میشه میپری کره برمیداری شروع میکنی پوستش رو کندن و خوردن.عاشق کره ای باید با گریه ازت بگیرم. اینم عکس کره خوردنت.   ...
4 ارديبهشت 1393

جمعه 29 فروردین93

سلام دلبرکم دیروز رفتیم شهمیرزاد،هوای فوق العاده خوبی بود خیلی دلچسب بود یکربعی باهم قدم زدیم بعد رفتیم خونه مامان جون.یک لحظه نمیتونستیم تو خونه نگهت داریم دوست داشتی تو حیاط باشی قدم بزنی بازی کنی.فقط وقت ناهار به زور آوردیمت تو خونه،بعد هم رفتیم بخوابیم من خوابم برد شما پا شدی رفتی حیاط پیش بابا و عمو.   شب قبلش شب نشینی رفتیم خونه پسر عمه بابا،دخترشونو کلی بوسیدی،لپاشو کشیدی.قربون دخمل مهربونم. این عکس برگشت از مهمونی.میمیرم برای کیف دست گرفتنت عروسک       ...
30 فروردين 1393

اولین بار مسجد

سلام گل دخترم دیروز وقتی خونه مامان جون بودیم تصمیم گرفتیم ببریمت مسجد،فکر میکردیم چون برای اولین بار میری جای جدید تعجب میکنی  و اولش شروع میکنی موشکافی بعد یواش یواش یخت باز بشه ولی دیشب که برای نماز مغرب و عشا رفته بودیم تقریبا از همون اول ننشستی و شروع کردی بازی و راه رفتن.برای همه لبخند میزدی و باهاشون دالی بازی میکردی.یه لحظه ننشستی ،وسط نماز دیدم نیستی هر چی نگاه کردم پیدات نکردم داشت اشکم در میومد نکنه از مسجد رفتی بیرون می خواستم نمازمو بشکونم یهو دیدم رفتی اون جلو داری قدم میزنی،خودت برگشتی سمت ما خانم ها رو نگاه میکردی تا مارو پیدا کنی یه ذره ترسیده بودی وقتی چشمت به ما افتاد خندیدی ابروهاتو دادی بالا و پریدی بغلم.خانمی که ...
27 فروردين 1393

خاطرات نوروز 93

سلام عشق مامان دومین بهار زندگیت مبارک.امیدوارم سال بسیار بسیار خوب و شادی داشته باشی و همچنین همه کوچولوها. امسال هم روز سال تحویل مثل پارسال کلی بهونه گیری کردی و نق زدی،طوری که داشتی اشکمو در میاوردی برای 1 ساعتی فرستادیمت پایین خونه عمه وقتی برگشتی خدارو شکر اخلاقت خوب شده بود.بعد از تحویل سال رفتیم خونه مامان جون و باباجون و بعد هم خونه مامانی و بابایی.آخر شب هم یه سری خونه عمه سمیه زدیم.هر روز یا خونه مامان جون بودیم یا خونه مامانی چون اونجاها کلی مهمون میاد.یه وقتایی هم میرفتیم عید دیدنی.فقط روز سوم مهمون داشتیم و خونه بودیم. روز 7 فروردین به اصرار خاله زهره باهاشون رفتیم مسافرت(یزد)شب اول اردکان موندیم ،ارده خریدیم استراحت کردی...
17 فروردين 1393