درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

همدان خرداد 93

1393/3/18 1:46
نویسنده : مامان زینب
388 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی نازم سلام

تعطیلات خرداد به همراه خانواده بابا (باباحاجی،مامانجون،عموحسین،عمه سمیه و شوهرش)رفتیم همدان،خونه دوست باباحاجی.دوشنبه 12 خرداد بعدازظهر ساعت 16 حرکت کردیم نزدیک ایوانکی ماشین بابا جوش آورد و توقف کردیم بعد از تعمیر هنگام حرکت کردن باران شروع به باریدن کرد به همراه طوفان شدید خاک،هوا قرمز و تاریک شده بود هیچ جا دیده نمیشد همه ماشین ها توقف کرده بودند واقعا اوضاع وحشتناکی بود،بعد از نیم ساعت تونستیم حرکت کنیم.ساعت تقریبا 23:30 رسیدیم همدان.از اونجایی که شما تو ماشین خسته و کلافه  شده بودی،داخل خونه ذوق کردی و شروع کردی بازی.از همون لحظه ورود اصلا غریبی نکردی به آقایون میگفتی عمو عمو،و به خانمها اُ اِ (به معنی زهره)هر کس تو سن و سال خاله زهره باشه میگی اُ اِ.همه از خونگرمی و روابط عمومیت تعجب کرده بودند البته خودشون هم واقعا خوش برخورد و مهربون بودند.یک نوه به نام امیر طه داشتند البته زیاد با هم بازی نکردید،بیشتر با اسباب بازیهاش سرگرم بودی.

سه شنبه صبح رفتیم خرید و پاساژگردی.بعدازظهر هم بوعلی و باباطاهر و گنجنامه.نزدیک آبشار گنجنامه رفتی پاتو گذاشتی رو یه سنگ گفتی ازت عکس بگیریم همه مرده بودیم از ژستایی که میگرفتی.

چهارشنبه برنامه رفتن به غار رو داشتیم حدود ساعت 11:30 به همراه خانواده نصیری حرکت کردیم بین راه ناهار خوردیم وقتی رسیدیم دیدیم خیلی شلوغه و تونستیم برای ساعت 6:40 دقیقه بلیط بگیرم.تا وقتی نوبتمون بشه در کانکس استراحت کردیم و در بازارچه دور زدیم.تا ساعت 9 داخل غار بودیم وقتی سوار قایق بودیم دست شما تو آب بود نمیدونم چه جوری سرمای آب رو تحمل میکردی،بابا شما رو نگه میداشت نیفتی تو آب میگفتی نه نه ولم کن و خودتو میکشیدی.کلی آب بازی کردی و خودتو خیس کردی.

پنجشنبه صبح به همراه دخترشون رفتیم لالجین (پایتخت سفال ایران ) ناهار قرار بود بریم کارخونه شون،درختهای میوه داشت و جای باصفایی بود شما هم بازی میکردی و قدم میزدی ،تو اون فضای باز خوش میگذروندی.تانزدیک غزوب اونجا بودیم .شام خونه برادر آقای نصیری دعوت بودیم.بعداز شام ساعت 1 رفتیم عباس آباد،خیلی قشنگ بود راه به راه می ایستادی میگفتی:مامان اَس ،مامان اَس.0یعنی عکس بگیر.تا ساعت 3 اونجا بودیم.

صبح قرار بود حرکت کنیم سمت شهرو دیار خودمون ولی به اصرار خانواده آقای نصیری ناهار خوردیم و بعداز ظهر حرکت کردیم.در کل سفر خیلی خوبی بود و بهمون خوش گذشت.خانواده آقای نصیری خیلی برامون زحمت کشیدند دستشون درد نکنه،ایشالا تشریف بیارند پیشمون تا بتونیم زحماتشون رو جبران کنیم.محبتمحبتمحبت

 

درسا و امیرطاها

 

 

 

ژست گرفتی ازت عکس بگیریم،گنجنامه

 

 

در راه غار علیصدر

دست درسا و بابا

عشقولانه درسا و امیرطاها

 

عکسهای داخل غار

 

عکسهای کارخونه

مثل بزرکترها لم دادی آجیل میخوری.

داری به دوربین لبخند میزنی

 

عکسهای عباس آباد

ژست گرفتی میگی مامان اَس.

 

 

این هم عکسی که کلی داستان ساخت و شده بود سوژه.چشمک

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (1)

بابا و مامان
21 خرداد 93 13:20
همیشه به گردش مامان جون فدات بشم که چه ژستهای قشنگی می گیری خدا نکنه خاله جونم.