جمعه 15 آذر
سلام دردونه مامان
جمعه بعداز ظهر رفتیم پارک نزدیک خونه مامان جون،به همراه مهمونامون.داخل چمن ها راه میرفتی تاب و الاکلنگ سوار شدی حسابی ذوق کرده بودی خوشحال بودی. بعد از 2 ساعت استراحت ساعت 7 همراه بابا و مامانی و خاله ها رفتیم نمایشگاه کتاب،یه سره تو بغل بودی،نمی خواستی راه بری،تقریبا آخراش یه ذره خوش اخلاق شدی.بعد هم رفتیم فروشگاه رفاه خرید برای روز شنبه که مهمان داشتیم.
هیچ کس هم وزنت نبود عمو دست گذاشته بود رو صندلی مقابل و شما رو بالا پایین میبرد.
ب
کالسکه یه بچه رو گرفته بودی راه میبردی.
این دوتا عکس آخر مربوط میشه به یک روز که با بابا رفته بودیم بیرون،هر بار از ماشین پیاده میشدیم و بعد می خواستیم سوار شیم شروع میکردی گریه و زاری،می خواستی راه بری و پیاده روی کنی به همین خاطر بابا ما رو جلوی یک پاساژ پیاده کرد و رفت.ما هم مغازه ها رو نگاه کردیم هم قدم زدیم با بچه هایی که اونجا بودند بازی کردیم.سوار این ماشین شدی وقتی تکون خورد اولش تعجب کردی بعد هم می خواستی بیای پایین.