سفر شمال خرداد93
دردونه مامان سلام
به خاطر شما دردونه مامان و بابا که عاشق آب و دریایی ،بابا برنامه سفر شمال ریخت.پنجشنبه رفتیم ساعت 3 رسیدیم لب دریا جمعه ساعت 20 حرکت کردیم.در راه رفت یه مقدار اذیت کردی نق میزدی می خواستی جلو بشینی دیگه بابارو کلافه کرده بودی،برای سرگرمیت کتاب برداشته بودم که با اونم سرگرم نشدی و یکی از کتابهاتو از شیشه ماشین انداختی بیرون کلی هم به خاطرش گریه کردی که کتابم افتاد برداریمش،بهت گفتم دیگه نمیشه برگشت.خیلی ناراحت بودی.یه جای سرسبز که آب هم میومد بابا نگه داشت ناهار خوردیم شما هم آب و هوایی عوض کردی دوباره سوار شدیم و خداروشکر تا مقصد خوابیدی.
به محض رسیدن می خواستی بری دریا.یه سر میگفتی:من دیا،من دیا.تا ساعت 17:30 سرگرمت کردیم بعد آماده شدیم بریم دریا.اولش اطراف رو نگاه کردی یواش یواش با یه خرده ترس رفتی تو آب اما بعدش خوب شدی نمیترسیدی. تا شب لب دریا بودی ساعت 9 به زور آوردیمت خونه.برای شام میگفتی :دوشت می خوام.هر چی میگفتم نداریم میگفتی نه دوشت می خوام،دوده می خوام.(جوجه)بابا رفت از رستوران جوجه بگیره نداشتند شنیسل مرغ گرفتویه مقدار خوردی.بعدشام دوباره میگفتی :دیا.باهم رفتیم داخل فضای سبز،یه خانواده آهنگ شاد انداخته بودند میرقصیدند،شما هم یه مقدار قر دادی داشتی میرفتی پیششون ،که به بهونه های مختلف از اونجا دور شدیم.قدم زدیم،برگشتیم و به زور خوابوندمت.
دوباره صبح ساعت 10 رفتیم تا 13:30،و یکبار دیگه هم عصری از ساعت 16 تا 19 .کلی باهم بازی کردیم شما هم ماشالا اینقدر روابط عمومیت بالاست با همه دوست میشدی با بچه ها بچگونه بازی میکردی و فوری میرفتی پیششون و با چند نفر بزرگتر تقریبا 40تا50 ساله هم دوست شدی و میرفتی پیششون.
تا این دخترو دیدی رفتی سمتش بهش دست دادی.
قربونت برم ژست گرفتی.دستات شنیه رو صورتت نذاشتی.
آب رفته تو گوشت.
صبح جمعه در حال رفتن به دریا