شهمیرزاد مرداد 92
سلام شیشه عمر مامان
بالاخره بعد از 10 روز غیبت تونستم بیام و وبت رو آپ کنم دخترم،به دلیل فرار از گرمای سوزان این چند روز شهرمون رفتیم شهمیرزاد تا آب و هوامون عوض بشه.(از پنجشنبه 3مرداد تا شنبه 12 مرداد)و اونجا هم نت نداشتم.خدا رو شکر شما اونجا حسابی سرحال بودی و خوشحال،اصلا گریه و نق نق نمیکردی وبیشتر پی بازی بودی.حالا ماجراها و خاطرات این چند روزمون:
اول اینکه برنامه خوابت بهم خورده بود شبها تا دیر وقت بازی میکردی میرقصیدی خودتو لوس میکردی برامون و صبح هم از ذوقت زود بیدار میشدی،2 یا 3 شب خواب 7 یا 8 صبح بیدار.بعد هم میرفتی سراغ بقیه و بیدارشون میکردی،سپس میرفتی تو ایوون و باغ.
آب بازی برنامه هر روزمون بود.عاشق آبی هر جا آب میدیدی باید دستی به آب میزدی چون اونجا هواش خنک بود نگران سرما خوردنت بودم،اما خدارو شکر دخترم خیلی قویه.ماشالا عروسکم.
تاتی تاتی کردن تو ایوون دور خونه هم شده از کارهای مورد علاقه ات که باعث پیشرفتت در راه رفتن شد حتی روی سنگلاخ هم راه میرفتی.
دوتا آلو چیدی تو دستت و قدم میزنی.
بعد از چیدن آلوها از لابلای شاخه ها رد میشدی و یه دور دور خونه میزدی.
از شیطنت هات بگم که هر جای کوچک و باریکی بود شما باید میرفتی و کشفش میکردی.
البته این شیطنت عمو حسین است.
هر کاری رو که میبینی تکرار میکنی.
با تسبیح مامان جون لباتو به حالت ذکر گفتن خیلی بامزه باز و بسته میکردی.
بعد هم نماز میخوندی و ترتیب رو رعایت میکردی سجده میرفتی بعد می ایستادی و دوباره سجده،مامان قربونت بره اینقده باهوشی نفسمممممممممممم.
بعد از اینکه برای اولین بار بادمجان پوست گرفتن رو دیدی پوست کن رو گرفتی دستت و چند تکه ای از پوست بادمجان رو گرفتی.الهی دورت بگردم.
پا تو کفش بزرگتر!!!!!!!!!!!!
اگه پیشی میدیدی دیگه ول کن نبودی سمتش اشاره میکردی و باهاش صحبت میکردی اگه میرفت که دیگه کاره ما در اومده بود باید بغلت میکردیم میرفتیم دنبالش تا یواش یواش حواست پرت بشه.
به دالی میگی دایی و کلی دالی بازی میکنی.به مارمولک هم میگی ما.