درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

شمال اردیبهشت 93

سلام فرشته مهربونم چهارشنبه 17 اردیبهشت همراه عمه و باباجون و مامان جون رفتیم ساری از جاده کیاسر و بین راه از دریاچه زیبای الندان هم دیدن کردیم.قایق سوار شدیم ولی به خاطر شیطنت شما خیلی استرس داشتم.قایق 4نفره بود، شما یا سره میرفتی جلو میومدی عقب ،می ایستادی میرقصیدی، اصلا درک نمیکردی در چه موقعیتی هستیم. شب ساعت تقریبا 9 رسیدیم فرح آباد و در مکانی که از قبل گرفته بودیم مستقر شدیم،شما هم شروع کردی بازی،بعد از شام همراه بابا رفتیم لب دریا نزدیک که شدیم انگار متوجه شدی کجاییم شروع کردی ذوق کردن،ولی خودت ترسیدی بری سمت آب چون خیلی تاریک بود و چون دریا طوفانی بود صدای وحشتناکی داشت. صبح زود ساعت 7:30 چشم باز کردی وقتی دیدی محیط جدیده نخ...
23 ارديبهشت 1393

دایره لغات درسا

نفس مامان سلام یه مدتیه تلاش میکنی برای درست صحبت کردن و دیگه از بَ بِ و اَ اُ گفتن در اومدی،سعی میکنی کلمات رو همون جور که ما ادا میکنیم تکرار کنی.هر کلمه ای رو هم بشنوی پشت سر تکرار میکنی هر چند اصلا مفهوم نیست.این هم ثمره تلاشت:   مامان رو به شکلهای مختلفی میگی:مامان ،مامایی،مامانی،مامی. به بابا هم یه وقتایی میگی :بابی که مخفف بابایی ست.                                                                                   &n...
16 ارديبهشت 1393

10 اردیبهشت عروسی

دردونه مامان سلام چهارشنبه شب عروسی دختر خاله مامانم دعوت بودیم قبل از رفتن وقتی میگفتم فلان کار رو انجام بده ببرمت عروسی میگفتی چشم و فوری حرف گوش میکردی،(فدات شم میدونی عروسی یعنی چی) وقت لباس پوشیدن هم اذیت نکردی زود آماده شدی،هر چند تو ماشین خیلی خیلی منو اذیت کردی طوری که من از دست تو ضعف کرده بودم. داخل سالن یک لحظه هم ننشستی منو مامانی و خاله ها دنبالت بودیم،دلت می خواست بری وسط بین جمعیت برقصی،یا دور سالن راه بری.     اینم بلایی که سر جوراب شلواریت آوردی،اولین بار بود که میپوشیدی و البته آخرین بار   پشت صندلی عروس داماد فضای کوچکی بود،دوست داشتی بری بازی کنی. ...
13 ارديبهشت 1393

اولین کوهنوردی

دردونه مامان سلام قبل از حاملگیم تقریبا اکثر جمعه ها رو با گروه میرفتم کوهنوردی ،خیلی دوست داشتم و حسابی لذت میبردم هم به خاطر ورزشش هم به خاطر گروه خوبمون.ولی تقریبا 2 سال و نیم نتونستم برم.هر هفته با بابا صحبت میکردیم که حتما بریم ولی نمیشد.تا اینکه متوجه شدیم برنامه شبانه دارند و شب ساعت 9 میروند تصمیم گرفتیم ما هم بریم چون روزهای جمعه برنامه 5:30 صبحه شما خوابی ، نمیشه ولی این برنامه وسط هفته است و ساعتش هم خوب. ساعت 9 شب رفتیم کوه چغندرون،البته اونجا جاده سلامت زدند ،فقط پیاده روی بودبرای شروع و تست شما (که چقدر اذیت میکنی؟)جای خوبی بود.با گروه سلام علیک کردیم و راه افتادیم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم برگشتی پشت سرت رو نگاه کنی افتاد...
9 ارديبهشت 1393

تهران 2 اردیبهشت93

سلام قند عسلم روز سه شنبه همراه شما و بابا رفتیم تهران دیدن پسر عموم  و خانمش و پسر گلش که از مکه اومده بودند. از اونجایی که وعده های شیر دادنت رو کم کرده بودم  تا شمارو از شیر بگیرم تو ماشین خیلی اذیت میکردی یه سره میگفتی مَ مَ .صحبت و کتاب خوندن و بازی هم فایده نداشت.منم مجبور میشدم بهت شیر بدم یه مقدار برنامه از شیر گرفتن رو بهم ریختی.قصد خرید دوچرخه برای شما داشتیم که گفتیم حالا که میریم تهران اونجا بخریم ،دوچرخه هم خریدیم.بعد از خریدن دوچرخه کلی تو خیابون قدم زدی البته با سرعت زیاد،حسابی خسته شدم از بس دنبالت دویدم.بعد از شام که مهمون پسر عمو بودیم ساعت 11 حرکت کردیم،ساعت1:30 رسیدیم شهر خودمون.شما هم تو ماشین خوابی...
5 ارديبهشت 1393

کره خوردن درسا

سلام عشق مامان هر وقت در یخچال یا فریزر باز میشه میپری کره برمیداری شروع میکنی پوستش رو کندن و خوردن.عاشق کره ای باید با گریه ازت بگیرم. اینم عکس کره خوردنت.   ...
4 ارديبهشت 1393