درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

آشپز کوچولو

سلام گل قشنگم اخیرا هر وقت آشپزی میکنم این مبل کوچولوت رو میاری جلو گاز میذلری فضولی میکنی. یا به شعله ها دست میزنی یا میخواهی هم بزنی،دختر مامان برای غذا پختن عجله داره.   اینجا هم داری با آشپزخونه خودت غذا برامون میپزی.   هر وقت هم خیلی اذیت کنی چندتا بادام و یک گوشتکوب بهت میدم سرگرم میشی.   یک شب داشتی با عمو حمیدرضا بازی میکردی رفتی فرار کنی با سرعت دویدی پات گیر کرد به سیم جاروبرقی و افتادی دستت هم به سیم کشیده شد آسیب دید بمیرم برات دستت این شکلی شده نفسم. ...
4 خرداد 1393

درسا در 5 روز گذشته بدون می می

فرشته نازم سلام بعد از ظهر سه شنبه ساعت 6 آخرین وعده ای بود که شما شیر خوردی و امروز یکشنبه پنجمین روزیست که شما شیر نخوردی.شبها برخلاف عادتی که داشتی بدون شیر می خوابی.شب اول زیاد اذیت نکردی ولی شب دوم خیلی ناراحتی کردی و نمیتونستی بخوابی ،مامانی هم برای کمک پیشمون موند.سه شب دیگه  یکبار میگفتی مَ مَ میگفتم نمیشه.دیگه تکرار نمیکردی پتوتو میگرفتی دستت میکشیدی رو سرت از اتاق خودت به اتاق ما و از اتاق ما به هال.مامان فدات شه سرگردون بودی و دنبال گمشده میگشتی دلم برات کباب شد هر چی تو گریه کردی منم اشک ریختم دوست داشتم دوباره بهت شیر بدم از این حالت درت بیارم ، ولی چند نفر بهم گفتن وقتی تصمیم گرفتی ندی دیگه نده.یه جورایی مردد شدم وقتی و...
4 خرداد 1393

اولین شب بدون می می

سلام دردونه مامان از اونجایی که تصمیم گرفته بودم از سه شنبه شب 30 اردیبهشت بهت شیر ندم تصمیمم رو عملی کردم و شما بدون خوردن شیر خوابیدی. ساعت 23 از خونه مامان جون اومدیم خونه،رفتی پتوتو برداشتی گفتی می می ،باهات صحبت کردم که می می مریضه نمیتونی بخوری بزرگ شدی و این حرفا.بعد رفتی پایین خونه عمه سمیه یک ساعتی اونجا بودی تقریبا ساعت 1 اومدی بالا دوباره می می میخواستی بردمت تو آشپزخونه همراه با آب بازی غذا بهت دادم.بعد رفتیم باهم بازی کردیم ساعت تقریبا 2 بود که صدای شما یه مقدار بلند شد بابا رو از خواب بیدار کردی،بابا اومد برقارو خاموش کرد گفت اگه روشن باشه نمی خوابه .رفتی سرجات خوابیدی لالایی گفتم همدیگرو بغل کردیم ولی اصلا حرفی از می ...
31 ارديبهشت 1393

شروع از شیر گرفتن درسا جون

دختر ناز مامان سلام دیگه بزرگ شدی و خانم،شدی یه دختر 22 ماهه،باورم نمیشه چقدر زود گذشت،از روزی که شروع کردم بهت شیر دادن شاید خیلی به لحظه از شیر گرفتن فکر نمیکردم.میگفتم حالا تا اون موقع وقت زیاده،ولی الان میبینم اصلا وقت نیست و زودتر باید این مرحله رو تمومش کنیم ولی آخه چه جوری؟؟؟ فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه از سخت هم سخت تره حتی فکر به این قضیه!! پر از استرس و دلشوره ام نمیدونم چه جوری باید بگذره این روزای بی می می؟؟خدا کنه خیلی سخت نباشه  برای شما دختر کوچولوم . تقریبا اکثر هم سن های شما شیر نمیخورن و هر کس منو میبینه میپرسه هنوز داری بهش شیر میدی؟!!! زودتر ازش بگیر چون هوا گرم بشه بچه خیلی اذیت میشه " منم سعی کردم عزم...
30 ارديبهشت 1393

تهران عروسی

سلام ناز گل مامان صبح جمعه 26 فروردین به دلیل عروسی پسر عموم رفتیم تهران.داخل ماشین خیلی اذیت نکردی ،ولی بعد از ناهار  خونه عمو عزیز کلی شیطنت کردی و اجازه ندادی هیچکس بخوابه،همه میگفتند :این چه دختریه شما دارید نمیذاره بخوابیم. وقتی آماده شدیم بریمسالن شما داخل ماشبن خوابیدی،وقتی رسیدیم هم خواب بودی،بیدارت نکردیم تا بد اخلاق نشی،تا ساعت 8:30 داخل ماشین خوابیدی بابا هم وظیفه مراقبت از شما رو داشت.بعد از اون اومدی زنونه پیش مامان یک لحظه از صحنه رقص کنار نیومدی اون وسط میرقصیدی .مامان قربونت بره عروسی دوست داری. شنبه هم تهران موندیم من و خاله زهره رفتیم خرید شب ساعت 22 حرکت کردیم.         &...
29 ارديبهشت 1393

23 اردیبهشت شهمیرزاد

سلام عمرم سه شنبه رفتیم شهمیرزاد ،از همون اولش داخل حیاط بودی بازی میکردی سبزی ها رو میکندی و باغچه رو لگد میکردی و اونوقت مامان جون و باباحاجی عصبانی میشدند  داشتی بین باغچه ها را ه میرفتی افتادی داخل باغچه این شکلی شدی.             ...
26 ارديبهشت 1393

22 اردیبهشت تولد خاله زهره

سلام گل نازم 22 اردیبهشت تولد خاله زهره بود بهش تبریک میگیم ایشالا 120 ساله شه. خاله زهره زحمت کشید به مناسبت تولدش خانواده رو ستاره شهر مهمون کرد. درسای خسته و خواب آلود                                                              ...
25 ارديبهشت 1393