درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

حرکت شنا

سلام گلم چند روزی بود تلاش میکردی بدنت رو از زمین بلند کنی تا اینکه امشب که خونه مامانی بودیم کل بدنت رو بلند کردی و روی دو دست و پنجه پا خودت رو نگه داشتی مثل حرکت شنا،همگی کلی ذوق کردیم و خاله هات هم کلی قربون صدقت رفتن. قربون چشات مامان بلند کردن سینه از زمین جیگرتو نازنین ...
25 آذر 1391

بابا جون گلم

سلام دختر عزیزم یه چند روزی نتونستم برات مطلبی بنویسم چون باباجون گلم که پژمرده شده بود پرپر شد،ما هم مشغول برگزاری مراسم بودیم و هم اینکه حالشو نداشتم.دختر گلم با دل شکسته و چشمان پر از اشک  برایت مینویسم.ندیدنش و نداشتنش خیلی سخته ولی چاره ای نیست جز تحمل و زندگی با خاطراتش.باباجون،خیلی خوب و مهربون،مومن،خوش اخلاق،خوشرو و خنده رو بودهمیشه لبخند پدرانه رو لبهای قشنگش بود.کاش بود تا وقتیکه بزرگ شدی میدیدیش بفهمی که اصلا اغراق نکردم.و حالا با از دست دادنش فهمیدم که او یک فرشته بود. ...
25 آذر 1391

حرکت سمت عقب

سلام عزیزم از خونه مامان جون اومده بودیم گذاشته بودمت رو مبل بعد از چند دقیقه دیدم پاهات آویزونه،جیغ کشیدم و فورا گرفتمت.خدا رو شکر متوجه شدم وروجک.دیگه نمیتونم رو بلندی بذارمت چون به سمت عقب خودتو لیز میدی می افتی.عزیزم مامان عاشقته
21 آذر 1391

گریه و جیغ

سلام دختر گلم الان که این مطلب رو مینویسم شما بغل بابایی هستی وبابایی در حال راه بردن شما،چون کلی جیغ کشیدی و گریه میکردی خیلی بی تابی کردی،فکر کنم عزیزم یواش یواش داری دندون در میاری،چون دلت می خواد همه چی رو گاز بزنی.الهی قربونت برم حتما خیلی درد داری،امیدوارم دندونهای قشنگت زودتر در بیاد تا اینقدر ناراحتی نکنی. ...
19 آذر 1391

اولین مسافرت

سلام گلم ٤مهر اولین سفرت به اصفهان بود خدا رو شکر دختر خوبی بودی وزیاد اذیت نکردی. در ضمن از ٤ مهر تونستی با تلاش زیاد خودتو دمر کنی دخمل شیطونم اینم عکس دمر شدنت   ...
15 آذر 1391

تولد 5 ماهگیت

چقد زود گذشت اصلا باورم نمیشه امروز دخملم 5 ماهش تموم شده ! به کمک خاله ها 4 ماه گذشته رو برات ماهگرد تولد می گرفتیم اما اینسری به خاطر اینکه باباجون من مریض بود و مامانی نبود نشد که برات تولد بگیرم عزیزکم. ایشالا ماه بعد جبران می کنم. ...
14 آذر 1391

افتتاحیه

سلام عزیزم ، مدتی است که به اصرار خاله زهره ، تصمیم به ساخت وبلاگ برای ذخیره خاطرات شیرین بزرگ شدنت گرفتم اما نگهداری از شما و رسیدگی به کارهایت بهم فرصت چنین کاری رو نمیداد تا اینکه الان که خوابوندمت گفتم که این تصمیم را عملی کنم. ...
12 آذر 1391