بدترین روز عمر مامان
سلام نفس مامان
سه شنبه صبح ساعت 6 با گریه و ناراحتی بیدار شدی بابا شما رو راه برد و بعد هم رو شکم بابا خوابیدی،دوباره بیدار شدی و کلی گریه کردی اونم چه گریه ای،اصلا گریه ات بند نمی اومد شیر هم نمی خوردی،به دکترت زنگ زدیم خدارو شکر بیمارستان بود و گفت بیارینش،ما هم فوری بردیمت،معاینه ات کرد و گفت نفخ شکمه،برای مطمین شدن عکس شکم و آزمایش خون و ... گرفتند تو اورژانس بهت سرم زدند که موقع سرم زدن کلی گریه کردی و اشک ریختی منم نمیتونستم گریه هاتو ببینم و گریه نکنم،زار زار گریه کردم داشتم میمردم می خواستم من جای تو بودم و درد میکشیدم اما تو سالم بودی تو خونه بودی و چهاردست و پا مرفتی و بازی میکردی،مامان فدای اون ضجه زدنت که دیگه نا نداشتی نفس نداشتی قلبم داشت از تپش می افتاد و می خواست از حلقم بزنه بیرون.دکترای اورژانس می گفتند معلوم نیست چیه شاید انسداد روده باشه یا آپاندیس یا ... .مامانت داشت میمرد دیگه نمیدونستم چیکار کنم با گریه هیچی درست نمیشد ولی کاری هم از دستم بر نمی اومد.دست و دامن خدا رو گرفتم نذر کردم .خدارو شکر مامان مریم بود هر وقت خیلی گریه میکردی تو رو بغل میکرد و آرومت میکرد.من که داشتم دیوونه میشدم.رفتم تو حیاط بیمارستان و همراه گریه ابرها های های گریه کردم.جواب آزمایشات و سونوگرافی و عکس همه خوب بود دکتر جراح هم معاینه کرد و گفت چیزی نیست،تا حدی خیالم راحت شد و آروم شدم.تا شب مشکل تا حدی حل شد شکم شما کار کرد و سبک شدی سر حال شدی ،یه کوچولو هم خندیدی الهی مامان قربون اون خنده هات .شب رو بیمارستان موندیم ،صبح دکتر اومد معاینه ات کرد گفت مشکل حله و میتونید برید.کلی ذوق کردم و خدا رو شکر گفتم.راستی اونجا کلی نی نی بود که مریض بودند ،ایشالا زودتر خوب شن و هیچ بچه ای مریض نشه.
قربون اون دست کوچولوت
مامان فدات
همیشه شاد باشی نفسم
درسا در حال نشون دادن سرمش.ببینین لو دشتم چی دالم.