درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

تهران عروسی+یک اتفاق بد

1393/5/26 17:02
نویسنده : مامان زینب
569 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نور چشمم

جمعه 24 مرداد عروسی یکی از اقوام بود تهران.ما هم تصمیم گرفتیم یک روز زودتر بریم تا من بتونم خرید کنم.پنجشنبه رفتیم بعدازظهر همراه دخترعموم رفتن خرید ولی برای خودم هیچی نخریدم فقط برای دخملی خرید کردم.جمعه حاضر شدیم برای عروسی ساعت 6:30 از خونه رفتیم بیرون چون شما شب قبل دیر خوابیدی و صبح زود بیدار شدی داخل ماشین خوابت برد و وقتی هم رسیدیم شما هنوز خواب بودی بابا داخل ماشین از شما مراقبت کرد تابیدار شدی.داخل تالار هم دختر خوبی بودی یه مقدار رقصیدی و کلا در حال راه رفتن بودی. آخر شب بعد از خداحافظی جلوی در عمو محمدرضا رو دیدی رفتی بغلش،بهت گفتم بیا بریم نیومدی و عمو محمدرضا گفت من میارمش.من از پله ها رفتم پایین.جلوی در خروجی کلی منتظر شدم نیومدید ما هم در حال احوالپرسی با فامیل بودیم.دیدم دو تا ماشین آتشنشانی اومد جلو در پارک کرد و آتش نشانها پیاده شدند رفتند داخل تالار.یهو من ترسیدم و به دختر عموم گفتم درسا هنوز تو سالنه.بدو من هم دنبالشون رفتم از چند نفر سراغ شما و محمدرضا رو گرفتم میگفتند همه رفتند پایین.در همین حین متوجه شدم آسانسور بین طبقات ایستاده و یک سری آدم گیر کردند،وقتی هم خبری از شما نبود فهمیدم داخل آسانسورید.  نمیدونی چه حالی داشتم پر از استرس و نگرانی.خدایا داخل کابین هیچ گردش هوایی نیست،هوا این بیرون نفس گیره چه برسه اونجا الان درسا چیکار میکنه،دخترم نترسه گریه نکنه،یه سر تو فکرت بودم.داشتم میمردم.آتشنشانها حدود یک ساعتی کار میکردندتا تونستند آسانسور رو با جرثقیل بالابکشند.آخرای بالا کشیدن صدای بابا رو که شنیده بودی زده بودی زیر گریه.وقتی آوردنت بیرون من و بابا هم گریه کردیم.بچه ام از گرما اینقدر عرق کرده بود لباساش خیس بود.یواش یواش همه رو بیرون آوردند.عمو حمیدرضا ،محمدرضا و مامان بزرگ و عمه و عموی محمدرضا.

از عمو محمدرضا پرسیدم درسا چیکار میکرد گفت هیچی آروم بود و باهاش بازی میکردیم فوتش میکردیم خنک شه.فقط آخرش گریه افتاد.دستشون درد نکنه اونا خودشون با اون حالشون مراقب شما هم بودند.محبتمحبتمحبت

اینم از اتفاق اون شب که باعث شد نتونیم برگردیم.چون می خواستیم همون شب بیایم تا بابا بتونه بره سرکار.

شنبه هم با دختر عموم رفتم خرید خداروشکر تونستم وسایلی رو که لازم داشتم بخرم.بعدازظهر برگشتیم شهر خودمون.

 

                                   

 

پسندها (2)

نظرات (8)

فری مامان
26 مرداد 93 19:02
خداروشکر که به خیر گذشت
سپیده مامان درسا
27 مرداد 93 15:25
ای وای زینب جون باور کن تمام تنم لرزید با خوندن این پست الهی بگردم شما و بابایش و دخملی مهربون و عزیزمون چی کشیدین انشالله که همیشه زندگیتون پر باشه از اتفاقهای خوب مرسی از محبتت خانمی.
بابا و مامان
30 مرداد 93 8:58
وای الاهی بمیرم خدا را شکر که بی خطر بوده مامان جون صدقه هر روز یادت نره فدات بشم با اون عکس نازت چشم عزیزم.
مرضیه سحرخیز
31 مرداد 93 10:14
عزیزم. خدا رو شکر به خیر گذشت. چقدر اون روز سر شام زبون ریختی قربونت برم. بله خدارو شکر.
مامان ساجده
1 شهریور 93 17:42
الهییییییییی درسا خانممون گیر کرده بوده داخل آسانسور خداروشکر که بخیر گذشته انشالا همیشه درسا خانم ازبلاها دور باشهوای چه حالی داشتی وقتی دخترت اون تو بوده مرسی از لطفت عزیزم.
بابا و مامان
3 شهریور 93 13:59
سانی مامی شادیسا
22 مهر 93 11:15
وایییییی خدا چقدر رحم کرده ...... الحمدلله که درسا جون نترسیده بله خدارو شکر.
مامان مریم
28 آبان 93 14:57
خدارو شکرکه بخیر گذشت