درسادرسا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

درسا وروجک مامان و بابا

جمعه 12 دی 93

سلام دردونه مامان قبل از اینکه به دنیا بیای اکثر جمعه ها رو با گروه میرفتم کوهنوردی،بعد از بدنیا اومدنت دیگه نتونستم برم.تا اینکه الان دوباره شروع کردم و بعضی هفته ها رو همراه بابا میریم.خیلی بهمون خوش میگذره از طبیعت و با گروه بودن حسابی لذت میبریم.دوست دارم وقتی بزرگتر شدی و تونستی حتما ببرمت.وقتی من و بابا میریم شما رو میذاریم پیش مامان مریم.این هفته مامان مریمشون می خواستند برن تهران شما رو هم با خودشون بردند.ما تا ظهر اومدیم خونه،شما شب رسیدید.نمی خواستی بیای خونه منو بابا حسابی دلمون تنگ شده  بود.رفتی خونه مامان مریم بعد ما اومدیم دنبالت.وقت خداحافظی با مامان و خاله زهره براشون بوس میفرستادی.دستت رو بوس میکردی میزدی به صورتشون....
13 دی 1393

یه سری عکس از این مدت

سلام نازنینم این مدتی که کمتر نت اومدم سرگرم شما و اینور اونور بودیم.حتی عکس هم کمتر گرفتم.البته برای عکس انداختن شما هم همکاری نمیکنی یا تکون میخوری یا میپری دوربینو میگیری میگی من اَس بییرم. اینم چند تا عکس از دخملی به زور آماده شده برای مهمونی.آخه یادم نیست گفتم یا نه ،با لباس خیلی مشکل داری.هر لباسی نمیپوشی.لباس باید نرم و لطیف باشه و کاملا ساده مثلا لباسی که دوخت داشته باشه روی سینه یا حلقه آستین تنگ داشته باشه میگی منو اَدَ میونه.منو اذیت میکنه.خودت باید لباس و کفشت رو انتخاب کنی.بالاخره داستان داریم از دستت. باغ دایی مامان مریم ،دخترم در حال سبزی چیدن   درحال خمیربازی با موهای ژولی پولی.خمیر ه...
4 دی 1393

مریضی درسا جونم

گل خندون مامان سلام پنجشنبه 20 آذر دختر عموهای عزیزم همراه خانواده هاشون آمدند سمنان.برای تفریح رفتیم شهمیرزاد و شب رو اونجا موندیم تقریبا بی اشتهایی شما از همین روز شروع شد.روز جمعه شهمیرزاد هوا سرد بود شما یه سر میرفتی تو حیاط باز می اومدی تو خونه.شب برگشتیم خونه خودمون.صبح شنبه دختر عموها رفتند.شما هم از همون صبح که بیدار شدی حالت تهوع داشتی و بالا می آوردی.یه سری از درمانهای خونگی رو انجام دادیم ولی فایده نداشت روز تعطیل بود و نمی خواستم ببرمت دکتر عمومی ولی بعداز ظهر خیلی بی حال شده بودی عشقم دیگه نا نداشت بلند شه بازی کنه و خونه رو به هم بریزه.مجبور شدیم رفتیم بیمارستان و سرم زدیم.وقتی سرم زدیم یواش یواش شارژ شدی و همونجا شروع کردی ...
27 آذر 1393

29ماهگی

سلام عشقم بیست و نهمین ماهگرد رو تبریک میگم.قربونت برم که روز به روز بزرگتر و خانمتر میشی،کلی هم زبون میریزی هر حرفی بزنیم شما جواب داری بدی یه  وقتایی مجبور میشم بهت میگم زبون دراز. ...
14 آذر 1393

تولد بابا

سلام عشقم 22 آبان تولد باباست،به همین مناسبت مهمونی گرفتیم و خانواده بابا و خانواده من دعوت بودند. به قول خودت"تلبدت مبالک بابایی"  وقتی میگفتیم تولد بابا ست میگفتی نه،تلبد منه. حسودی میکردی.برای همین هم من هم مامان مریم به فکر بودیم و برای شما کادو گرفتیم که ناراحت نشی.   دخترم در حال تزیین کیک تولد بابا   ...
25 آبان 1393

مهمونهای عزیزهمدانیمون

نازنینم سلام یکی از دوستای باباحاجی که با هم رفت و آمد خانوادگی دارند اهل همدانند و خرداد ماه شما رو برای اولین بار بردیم همدان و دیدیشون.از همون اول اصلا غریبی نکردی و باهاشون خیلی راحت بودی.دوشنبه شب 19 آبان اومدند پیشمون.امیر طه نوه دوست حاجی هم همراهشون بود.روز سه شنبه رفتیم بیرون موزه حمام پهنه،میدان ارگ که اونجا آش هم خوردیم تو اون هوای سرد خیلی چسبید،و بعد باغ شهر.خیلی پیشمون نموندند رفتند مشهد.ایشالا در راه برگشت تشریف میارن و میبینیمشون.   ...
25 آبان 1393

تعطیلات تاسوعا و عاشورا

سلام دختر گل مامان یکشنبه 11 آبان رفتیم تهران خونه زنعموم.همه دختر عموها اونجا جمع بودند و شما با بچه هاشون سرگرم بودی و بازی میکردی خیلی بهت خوش گذشت.دوشنبه و سه شنبه هم مهمون زنعمو بودیم.سه شنبه من و شما رفتیم خونه دختر عموم و بابا تنهایی برگشت سمنان،ما تهران موندیم.روز چهارشنبه و پنجشنبه رفتیم خرید وبیرون.پنجشنبه شب بابا اومد تا جمعه شب موندیم بعد برگشتیم به شهر خودمون.سفر خوبی بود و خیلی بهمون خوش گذشت در کنار زنعموی مهربون و دختر عموهای با محبت هر چند یه اتفاق بد هم برامون افتاد.دستشون درد نکنه خیلی بهشون زحمت دادیم.   درساخانم و سماجون ...
25 آبان 1393

28 ماهگی

فرشته آسمانی دلم سلام دختر ملوس مامان 28 ماهگیت مبارک.مامان فدات شه وقتی ازت میپرسند:اسم مامانت چیه؟ میگی:انب آنم.( زینب خانم ) عاشقتتتتتتتتتتتتتتتتتتتم نفسسسسسسسسسسسم عمرمممممممممممم جونممممممممممممممممم 
14 آبان 1393